به دریای پهناورچشم دوخته بودم و می اندیشیدم که دریا با این همه هیبت و زیباییش چقدر متواضع با هر موجش سر تعظیم به ساحل مهربانی فرود می اوردو با غروب زیبای خورشید دریا.. چه با شکوه شده بود! امواج صدفی را به طرفم اوردند ان را بر داشتم و نگاهش کردم صدای دریا مرا به خود اورد دلتنگ شده ای که به اینجا امده ای؟ گفتم با دلم چه کنم که دل به بهانه تنهایی با عشق هم نشینی می کند دریا با مهربانی گفت: تو باید عمق عشقت را به شناسی و با واقعیتهای زندگی کنار بیایی و با منطق زندگی همراه شوی بعد عشق را مهمان همیشگی دلت کن و من به انتهای دریای پهناور چشم دوخته بودم که حرفهایش همه حرف دلم بود!