سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمى با دمى که برآرد گامى به سوى مرگ بردارد . [نهج البلاغه]

دختر آریایی

Powerd by: Parsiblog ® team.
زمستون(جمعه 87 مهر 5 ساعت 1:25 صبح )
  

  یه روز سرد زمستون بود

سرد سرد

جای دو تا رد پا توی برفا معلوم بود

یکی قرص و محکم

یکی سست و پر از ترس

ترس از افتادن

ترس از تنها موندن

اما ته دلش

یه نور امیدی بود

نباید می ترسید

شاید باید فکر می کرد که دیگه تنها نیست

یکی هست که باید دلش رو بهش قرص کنه

باور نکنه تنهاس

نور امید دلش رو گرم کرد

پسر گفت

محکم

آهان

محکم

نترس

قدماتو محکم بذار

دختر توی چشمای پسر نگاه کرد و....

سرما از یادش رفت

سکوت سرما جای خودش رو به خنده داد

انقدر بلند و گرم

گرماش سردی آدمای دیگه رو شکست

همه اول از این گرمی خوشحال بودن

اما ...

یه خنده­ی کوچولوی یکی از همون آدما

دل پسر لرزید

روشنایی و گرمی کم کم از پسر دور شد

انقدر دور

که جای همه ی روشنایی ها رو سیاهی و تاریکی گرفت

لکه­ی سیاه روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد

تمام قلب پسر رو گرفت

اما دختر هنوز می خندید

انقدرقلبش روشن و پر امید شده بود

که حاضر نبود به خاطر

یه خنده­ی کوچولو

اون همه روشنایی رو از دست بده

اصلا براش مهم نبود

فقط به یه چیز فکر میکرد

اونم امیدی که هیچ وقت تا اون موقع مزه شو نچشیده بود

حالا انقدر بهش چسبیده بود که حاضر نبود با یه تلخی کوچولو

اون همه شیرینی رو از دست بده

اما یه روز حس کرد

نور کم کم داره می ره

سرما ی زمستون جاشو به هوای ملس بهار داد

پسر به دختر فهموند که حالا می تونه

نباید همه تکیه گاهش پسر باشه

سرما رفته بود

اما دل پسرک هنوز سرد سرد بود

انقدر که روی تمام روشنایی ها پا گذاشت و

 تو دلش

دختر و تنها گذاشت

انقدر سرد شد

که دختر همه چیز رو از چشمای یخی پسرک فهمید

دلش لرزید

سست شد

اما هنوز امید داشت

چرا باید همه چیز به خاطر یه خنده ی کوچولو از دست می داد

منتظر موند

منتظر یه نور

اما هر روز اون نور کم ترو کم تر می شد

هوا گرم گرم بود

اما سردی بینشون

شد عین یه دیوار سنگی

انقدر سرد و سیاه که اسیرشون کرد

دیگه نتونستن به گرمی دستای هم دلخوش باشن

پسرک به دختر فهموند که دیگه نباید دلش به اون قرص باشه

فاصله ای بینشون نبود

اما از هم دور بودن

دور دور

اما لکه سیاه

به همین نزدیکی هم حسودیش شد

فاصله ی بینشون هر روز زیادتر می کرد

نور از دل دختر رفت

دوری و لکه ی سیاه شد همه ی زندگیشون

هر روز دستاش سرد و تنهاتر میشد

تنها موند

.........

  

حالا

باز

هوا

سردِ سردِ

اما

فقط یه رد پا توی برفا پیداس

باز منتظر موند

اما...

فقط یه رد پا توی برفا پیداس

رد پایی که .....

حالا فهمیده

دیگه نباید ترسید

رد پایی که........

 

 




  • کلمات کلیدی :
  • » جسیکا
    »» نظرات دیگران ( نظر)

    <      1   2   3   4   5      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    خداحافظ
    عکسهای قشنگ
    نی نی های ناز..
    خدا جون متشکریم
    عاشقانه ها
    خدافظی..
    زندگی.....
    خدا دیگر کجا رفته؟
    دلتنگی...
    مهم نیست...
    خلقت زن..
    عاشقانه..
    چرا دوسم داری؟؟؟
    بگذار عشق خاصیت نو باشد..
    صداقت
    [همه عناوین(69)][عناوین آرشیوشده]

     RSS 
     Atom 

    بازدیدهای امروز: 25  بازدید
    بازدیدهای دیروز: 2  بازدید
    مجموع بازدیدها: 117185  بازدید
    [ صفحه اصلی ]
    [ پیام‌رسان ]
    [ پست الکترونیک ]
    [ پارسی بلاگ ]
    [ درباره من ]

    » پیوندهای روزانه «
    » آرشیو یادداشت ها «
    » موسیقی وبلاگ «
    » اشتراک در خبرنامه «