
پلکانی گذاشتم تا به خدا برسم.... اما نیمه ی راه افتادم....
دوباره راهم را آغاز کردم.... باز افتادم
چند بار این کار را تکرار کردم اما افتادم
آخر فریاد زدم و گفتم:
خدایا من می خواهم به تو برسم چرا این چنین میکنی؟
خدا گفت می خواهم ببینم تا چه حد مرا دوست داری؟....
گفتم: چگونه؟.... گفت: آنقدر تورا به زمین انداختم تا تو اعتراض کنی
و هر وقت تو این چنین کردی فهمیدم
که تو همانقدر مرا دوست داری....
گفتم: نه خدا اینگونه نیست...گفت: هست...
چون اگر مرا دوست داشتی هر چقدر هم می افتادی
باز به خاطر من و عشق من هیچ نمی گفتی...
خدایا کمکم کن تا به تو برسم 