آنه، تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت،
وقتی که روشنی چشم هایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود؟
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات،
از تنهایی معصومانه دست هایت.
آیا می دانی که در هجوم درد ها و غم هایت و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت، حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود؟
آنه... اکنون آمده ام تا دست هایت را به پنجه ی طلایی خورشید درستی بسپاری و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی!
اینک آن شکفتن و سبز شدن در انتظار توست.
در انتظار تو... !
******
درس عبرت
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!»
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: «الهی فدات بشم مادر!»
امّا هنوز جملهی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
... و این داستان، درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند.
